نوشتنی های زینب آقائی

اینجا هرآنچه می آموزم را ثبت میکنم، خواهی بخوان و خواه نخوان، ما نوشته ایم

نوشتنی های زینب آقائی

اینجا هرآنچه می آموزم را ثبت میکنم، خواهی بخوان و خواه نخوان، ما نوشته ایم

می آموزم، همیشه و همیشه. یادگیری برایم حکم نفس کشیدن را دارد.
معلمان من گاهی انسانهای بزرگ اند، گاهی کودکان، گاهی کتابها، و بسیاری اوقات طبیعت و جهان. راستی! گاهی هم از خودم می آموزم:)
در زندگی مطالعه دل غنیمت است
خواهی بخوان و خواه نخوان، ما نوشته ایم(بیدل دهلوی)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

هنوز دارم بینوایان را میخوانم ( آدم گیر میکند . آدم درون یک کتاب کلاسیک گیر میکند. طول میکشد تا ازش بیرون بیایی. )

صفحاتش پر از التهاب یک شورش اجتماعی است. شورشی علیه ناحقی و بی عدالتی.

نویسنده ای مثل ویکتور هوگو , رمان می نویسد, اما آن را در خدمت بیان جامعه شناسی اش و برای جامعه اش قرار می دهد. از دغدغه هایی که برای مردم, برای بینواهای وطنش دارد می نویسد. داستان , همه عاشقانه ها و شخصیت ها و کشمکش ها برای تصویر کردن این وطن و این دردهای وطنی است که گاه به شورش و عصیان می انجامد.

بعد که این جزئیات بسیار دقیق التهابات جامعه که به انقلاب منجر می شود را میخوانم, مدام به انقلاب خودمان فکر میکنم. نه که بخواهم خود انقلابها را با هم مقایسه کنم که غیرممکن است, بلکه نحوه نگارش و توصیف ویکتور هوگو از آن را مقایسه میکنم. برای من ( شاید اشکال از مطالعات محدود خود من است) هیچ معادل ایرانی برای انقلاب خودمان در ادبیات پیدا نمی کنم که اینطور در قالب داستان نظرات و توصیفات دقیق جامعه شناسانه از انقلاب و فضای جامعه در آن اتفاقات تاریخی داشته باشد... که دردش نوشتن از و برای جامعه باشد.

اگر نویسنده ای ایرانی اینچنین از انقلاب خودمان و قبل و بعدش بنویسد, دیگر انتظاری و آرزویی از ادبیات ایران ندارم و راضی می شوم . 

شاید توقع از دیگران داشتن زیاد هم مفید نباشد. شاید آن نویسنده باید خود من باشم. خیلی آرمان گرایی است و دور به نظر می آید اما ویکتور هوگو هم روزی خواننده کتابها بوده و نویسنده ای ناشی مثل من ...

دغدغه و پشتوانه ای از فرهنگ ادبی و فکری پیشین داشتن و فکر خلاق , سه چیزی اند که ویکتور هوگو را و هر نویسنده کلاسیک قدری را اینچنین کرده اند.

تو را می برند به متن آن اتفاق در جامعه.

کتابهای جامعه شناسی و تاریخ هم زیادند , که از انقلابها, از بحرانهای اقتصادی , از فقر و بی عدالتی و شورشهای اجتماعی نوشته اند , اما اثر داستانی یک چیز دیگر است.

 

نمونه دیگری را بخواهم بگویم : خوشه های خشم / جان استین بک

کدام کتاب ایرانی( خواهش میکنم به من بگویید اگر هست خوشحال میشوم) این چنین از فقر و بحران اقتصادی نوشته, که با خواندنش درد تا مغز استخوانت می رود و اثرش تو را رها نمی کند ؟ 

باید به چنین قدرتی دست یابیم. 

ایران امروز به این نوشتن ها نیاز دارد.

درد زیاد است و کسی نحوه فریاد کشیدنش را نمی داند.

باید بلد بود چگونه درد را فریاد زد. 

وگرنه درد با همه زیادی اش در گلوی تاریخ خفه می شود........

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۴
زینب آقائی

14 ژوئن

سالروز درگذشت خورخه لوئیس بورخِس

نویسنده آرژانتینی و از بهترین نویسندگان آمریکای لاتین

 برای شناخت جامع تر بورخس می توانید به ویکی پدیایش سر بزنید :)

هنوز زیاد نمی شناسمش یا زیاد ازش نخواندم, دیدار هایی با او داشته ام ,مجموعه هزارتوهای بورخس را خوانده ام.

اما میخواهم بنویسم من چرا انقدر به این نویسنده عجیب با آن اسم اش ( خورخه ! بورخس!) علاقمند شدم؟؟؟

خودش  گفته از میان لذاتی که ادبیات می تواند فراهم آورد بالاترین شان ابداع است.

داستانهای بورخس هم به معنای واقعی کلمه ابداع دارند. همه چیز ساخته شده . هیچ چیز کپی برداری نیست(البته تاثیرهای زیادی پذیرفته ولی معلوم نیست) دنیاهایی که واقعی اند اما نه آن واقعیتی که ما می بینیم.

جالب ترش این است که بورخس درست وقتی نابینا می شود, انگار دنیاهای دیگری می بیند و داستانهایش رنگ و بوی خیال و رویا می گیرند.

 

دلیل دیگری که دوست دارمش کتابخوان بودنش است. تعداد کتابهایی که خوانده در تصور ما هم نمی گنجد ! 

نمی‌توانم خودم را در جهانی بدون کتاب تصور کنم.من به کتابها محتاجم.آنها همه چیز من هستند.”

یا 

"بگذار دیگران به تعداد صفحاتی که نوشته اند افتخار کنند, من به تعداد صفحاتی که خوانده ام افتخار میکنم"

همین جملاتش نشان می دهند دیگر :)

وقتی هم نابینا شده از دیگران میخواسته برایش بلند بلند کتاب بخوانند ( خودش هم انتخاب می کرده. تازه به لحن و شیوه خواندن طرف هم گیر میداده. درست بخوان!)

 

و یک دلیل مهم  : علاقه و شناخت بورخس از ادبیات ایران به خصوص ادبیات عرفانی اش : شیفته منظق الطیر عطار بوده.

 

و در آخر : 

نویسنده‌اى هستم که همه مجبورند نوشته هایش را بخوانند، همه مردم خواهان ملاقات با او هستند وتمام شهرها، جاى من است.”

 

لینک دانلود هزارتوهای بورخس

پیشنهاد میکنم حتما و حتما حداقل داستان اول این مجموعه(من و بورخس) را بخوانید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۴۴
زینب آقائی

 

این عکسی است که امروز بعد از تمام شدن جلد اول بینوایان گرفتم.

سمت چپ جلدی است که آن را خوانده ام و اصلا روی قطع اش بند نمی شد و این شکلی باز میشد و برگهای ورم کرده...

سمت راستی را که می بینید انقدر شق و رق روی قطع اش ایستاده , جلد نوی نخوانده است.

 

این تنها تقاوت ظاهری مشهود است , و قطعا لا به لای آن صفحات خوانده شده قطره اشکی هست, جملات خط کشی شده ای هست و  جلدش انقدر که در موفعیتهای مختلف باز و بسته شده تاخوردگی و رنگ پریدگی دارد  و همه احساساتی که هنگام خواندنش داشته ام بین خطوط آن مانده.

 

اگر دوربینی داشتیم که از روح آدمها عکس میگرفت, نشانتان میدادم که روح مان هم قبل و بعد خواندن یک کتاب ( به خصوص یک شاهکار) چه تفاوتی می کند. چطور زیر و رویت میکند . چطور تکانت می دهد و اثرش تا ابد روی جانت میماند.

و کسی که کتاب مخصوصا کتابهای شاهکار را نمیخواند , مثل آن کتاب سمت راستی است, روح شق و رق و سفتی دارد.

 

عمیقا باور دارم کتاب خواندن به معنای واقعی اش یک ارتباط دو طرفه بین ما و اثر است. ما روی او اثر میگذاریم و او روی ما.

اگر همچین اثری را ندیدید, یا ایراد از خواندن شما بوده, یا اصلا آن کتاب, کتاب نبوده؛ بلکه صرفا مکتوبی بوده و تعدادی حروف و صفحه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۲
زینب آقائی

من همیشه این سوال رو دارم و حالا به عنوان نوشته امروز وبلاگم ازش استفاده میکنم:

وقتهایی که وضعیت جسم و روحت حال نداره برای انجام کارهایی که هر روز برای خودت وظیفه کردی(مثل داستان نویسی روزانه یا وبلاگ نویسی روزانه ،که میگی یه روزشم نباید از دست بره)

 

آیا باید خودت رو با همون حال خسته و بیحال مجبور کنی

یا با وضعبت خودت کنار بیای؟

 

اینجا دو راهی و تناقض هست(یا نیست من فکر میکنم هست)

رشد و انضباط فردی

یا

پذیرفتن خود و حالات مختلف خود و کنار اومدن باهاش

کدوم درست تره؟

 

_سوالها هم میتونن مطلب وبلاگ باشن

به خصوص که من با مطرح کردنش اینجا میرم سراغ جوابش :)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۷
زینب آقائی

فریدون مشیری: دل که تنگ است کجا باید رفت ؟ 

به در و دشت و دمن ؟ 

یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟

دل که تنگ است کجا باید رفت ؟

 

من : از من می پرسی آقای مشیری, نه دشت و دمن و نه باغ و گل و گلزار و چمن, 

 

- پس کجا باید رفت؟

 

من: کتابخانه !

 

1. بورخس را به تازگی درست و حسابی شناختم و واقعا اسطوره کتابخوان هاست .

جمله ای دارد: من همیشه تصور می کرده ام که بهشت نوعی کتابخانه خواهد بود.

 

2. امروز به طور قاچاقی و پارتی بازی( تنها جایی که من از پارتی استفاده میکنم !!!) رفتم کتابخانه. چون دخترعمویم آنجا کتابدار است.

من هم کتابدار شدم. کتاب بردم سرجاش گذاشتم, مهر زدم به کتاب های جدید, لیست کتاب بهم دادند رفتم از بین قفسه ها پیدا کردم و از اینجور کارهای اداری کتابداری.  ولی حتی کارهای اداری وقتی با کتاب سر و کار داشته باشد برای من لذت بخش است. کارهای به ظاهر کسل کننده ای بودند, اما دائم عنوانهای کتاب میدیدی, خود کتاب را لمس و حس میکردی. اینها همه کار اداری خشک را جاندار میکند در کتابخانه

 

3. به شوق و برکت کتابخانه رفتن, هم سحر خیز شدم, هم حالا بازگشتم به وبلاگ نویسی روزانه ام چون احساس پر بودن میکنم از تورق آنهمه کتاب. در عین حال عطشم بیشتر شده. دلم میخواهد همانجا زندگی کنم!!!

 

3 روز ننوشتم , اما مثل سه سال گذشت. 

چرا ننوشتم ؟ تنبلی , احساس خالی بودن از ایده ! 

خوبه مدام از اساتید این حوزه می شنوم که هر روز بنویس!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۱
زینب آقائی

   اگر ماهرانه و درست مطالعه نمیکنی,

      نسبت به کسی که خواندن بلد نیست هیچ برتری نداری !

جمله خودم

الهام گرفته از جمله ی مارک تواین

 

خواندن هم یک مهارت است. که باید آن را یاد گرفت . 

مهارت ابتدایی اش را در دبستان بهمان یاد دادند : درک حروف و کلمات و جملات

اما خواندن سطوح بالاتری هم دارد که باید آنها را آموخت . 

و هر نوع کتابی(علمی, داستانی, فلسفی, تاریخی و ...) نوع و مدل خواندن خاص خودشان را دارند.

 

چقدر سعی کردیم مهارت های مطالعه را یاد بگیریم ؟؟؟؟

 

(این مطلب را به خاطر داشته باشید. چون قرار است تولید محتوای اصلی و جدی ام در همین زمینه کتابخوانی باشد. فعلا خودم هم در حال آموختن ام.)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۳۶
زینب آقائی

امروز صبح سحرخیز نبودم . 

قطع زنجیره عادت , گناهی نابخشودنی !اگر تکرار شد تنبیه لازم است :)

 

حالا دارم شب می نویسم.

میخواهم از تجربه مطالعه امروزم بگویم.

بینوایان

وقتی این اسم به گوشتان میخورد چه می آید به ذهنتان ؟

مامان : یه کارتون بود با تلوزیون سیاه و سفید می دیدیم. یادش بخیر کوزت!

خواهرم : سریالش رو لیلی کالینز بازی کرده من خیلی عاشقشم.

خودم : وقتی کلاس چهارم ابتدایی بودم کتاب خلاصه شده اش رو از کانون گرفتم خوندم. طرح کلی اش رو بلدم دیگه . یه رمان بزرگ رو خوندم.

 

 

وقتی سریال,فیلم و کارتون اقتباسی یک رمان بزرگ و شاهکار را می بینید, یا وقتی خلاصه و ساده شده اش را می خوانید,

در واقع فقط دارید طرحِ (پیرنگ یا plot در اصطلاح تخصصی) داستان را متوجه می شوید.

پیرنگ یعنی نقشه کلی اثر, توالی روابط علی و معلولی داستان و حوادث آن , اینکه شخصیتهای اصلی که اند و در چه زمانی است و در چه مکانی و چه گره ای میخورد و در نهایت چگونه گره باز می شود و سرانجام شخصیت ها. بدون توجه به جزییات.

خب این را دانستیم, خیلی هم خوب !

اما پس جزییات چه می شود ؟

پیرنگ و طرح, اسکلت و ساختمان خشک اثر است هرچقدر هم که جذابیت های بصری فیلم را داشته باشد . 

نقاش یک طرح با قلم سیاه روی بوم می کشد, اما اثر هنری زمانی خلق می شود که رنگها با تمام جزییات روی آن بیایند.

روح و جان و رنگ و لعاب یک رمان هم جزییات آن است. از تیپ و قیافه شخصیت ها گرفته تا عمیق ترین لایه های روحی آنها.  جوری فضا شرح داده می شود که انگار آنجا هستی !

البته رمان شاهکاری مثل بینوایان یا هر رمان شاهکار دیگری همین جزییات را هم با تمام هنرمندی قرار داده اند نه اینکه صرفا یک مشت جزییات بدون نظم خاصی فله ای نوشته شده باشند.

 

من امروز اصل بینوایان را با 1000 و خورده ای صفحه شروع کردم, و تازه میفهمم چه خبر بوده اینجا ! تمام این مدت با گول زدن خودم درمورد دانستن داستانش چه چیزی را از دست دادم!

الان هم دلم برای ژان والژان شور میزند بروم ببینم آخرش خودش را معرفی میکند یا نه؟؟!!!

 

شما هم تجربه اش کنید :)

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۷
زینب آقائی

آنها که با من آشنا هستند , به خصوص همکلاسی های دبیرستانم , کاملا این موضوع را می دانند که من چقدر عاشق ادبیات هستم.

اما حتی آنها هم نمیدانند که ادبیات چقدر به زندگی ام گره خورده است. بدون شعار و حرفهای تکراری, من با سعدی نفس کشیدم( بارها میشد که حقیقتا از جو منفی محیط به نفس تنگی افتاده بودم و سعدی بهم  نفس داد مخصوصا با گلستانش), حافظ را نوشیده ام (بعضی خاطراتم را که یادآوری میکنم در آن یک غزل یا بیت حافظ هم هست. در حال و هوایش, در گریه یا خنده اش) , مولانا با مثنوی اش خیلی وقتها مرا به زندگی معنوی ام بازگرداند,تاریخ بیهقی را ورق زدم گاهی و یادگرفتم ازاو

, هرجا طبیعتی بود , میگذاشتم سهراب سپری هم بیاید و برایم بگوید ,  و هر مثال دیگری که از ادبیات می شود زد که دیگر نوشته ام طولانی می شود...

 

حتی میخواستم اولین پست وبلاگم رنگ و بوی ادبیات داشته باشد اما سخت بود . نوشتن ازش فکر میخواست. گذاشتم چند روز بگذرد.

 

حالا که بحث صبح است و سحرخیزی و خواب میخواهم از حافظ و سعدی بنویسم. حالا می گویم چه ربطی دارد.

«در بیایان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم 

سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور »

 

زندگی همه ما یک راه است , یک راه بیابانی 

چرا بیابان ؟ چون سخت است چون آفتاب سوزانش را مدام روی فرق سرت  میکوبد , چون خار دارد و درد. 

اما همه ما هدفی داریم . کعبه نماد هدف زندگی است . هدف واقعی ات را پیدا کردی , دیگر چه غم از درد و رنج زندگی؟؟؟

اگر فقط آمدی که در بیابان چرخ بزنی و ندانی میخواهی به کجا می روی , حق ات غم است و درد . 

 

حالا چه ربطی به صبح و خواب داشت ؟ الان جناب سعدی شیرین سخن میگوید برایمان :)

 

« شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.

پای مسکین پیاده چند رود

کز تحمل ستوه شد بُختی

تا شود جسم فربهی لاغر

لاغری مرده باشد از سختی

گفت: ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی بردی وگر خفتی مردی.

خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت

شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت

 

آدم سختی میکشد در زندگی , هدفم دارد و دارد به سمتش پیش می رود, اما دیگر چقدر تحمل؟ بالاخره به ستوه می آید ... اینجاست که می گوید حالا کمی بخوابم. حالا استراحت کنم . حالا هدفم جایی نمی رود. 

اما برادر من خواهر من  مگر بیابان جای خوابیدن است ؟ جایی که پر از راهزن و دزد و حیوانات درنده است. 

نخواب  بابا جان .indecision پاشو راه بیفت. 

(دلم میخواهد مدام پیش خودم این اگر رفتی بردی و اگر خفتی مردی را تکرار کنم. اندازه صدتا جمله انگیزشی به آدم حرکت میدهد)

(صفحه قدیمی این حکایت گلستان در ادامه مطلب)

پ .ن : من امروز سحرخیز بودم به ساعت انتشار توجه نکنید :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۴
زینب آقائی

اعتراف میکنم امروز تا ده دقیقه قبل از طلوع بیدار‌بودم و موقع طلوع خوابم برد تا ساعت ۹.

قبلا که اینطور میشد، تا یک ساعت فقط غر می‌زدم و افسوس می‌خوردم اما فهمیدم غر زدن و افسوس لحظاتی که از دست رفته انرژی برای کارهای پیش رو را ازمان می گیرد.

و این دفعه من وبلاگم را دارم! می آیم اینجا و از فرایند عادت سازی و‌ چیزهای روزمره ای که تجربه می‌کنم و می‌آموزم می‌نویسم؛ حتی اگر‌کسی نخواند، به تفکر خودم خیلی کمک می کند. از غر زدن که خیلی بهتر است !

 

من امروز خیلی هم کار دارم برای انجام دادن و مطمئن بودم که سحرخیز می شوم که برای انجام دادنشان فرصت بیشتری داشته باشم. اما کمی ناخوش بودم، بیدار‌ شدم، نماز خواندم و کمی گوشی ام‌ را چک کردم و درست ده دقیقه به طلوع آفتاب، چشمم خورد به تشک نرم ام که درست در زاویه باد کولر قرار دارد، و انتخاب کردم که بخوابم به جای بیدار ماندن ...

 

و ساعت ۹ که بیدار شدم، ایمیل ام‌ را چک کردم، چشمم خورد به یکی از این خبرنامه های ایمیلی که از یک نویسنده حوزه توسعه فردی برایم می آید ، این سوال را گذاشته بود و گفته بود هر وقت خواستید برای کارهای روزمره‌تان تصمبم بگیرید این سوال را بپرسید:

«آیا این کار را برای منِ الآنم انجام می دهم، یا برای منِ آینده ام؟»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۱۲
زینب آقائی

« هرجا هستی نقطه ورود همانجاست, از همین جایی که هستید استارت نوشتن را بزنید.» از کتاب حق نوشتن, اثر جولیا کامرون

دانلود کتاب حق نوشتن اثر جولیا کامرون - فیدیبو

از وقتی کتاب حق نوشتن را خواندم , دلم میخواهد هرکس را می بینم , به هرکس بر میخورم چه حضوری چه مجازی , بگویم : بنویس! این برای عموم مردم خیلی توصیه عجیبی است , بسیاری از ما چون خاطره بدی از نوشتن به خاطر زنگ های کسل کننده انشا و نوشتن داریم کلا بیخیال نوشتن می شویم و از آن حتی بدمان می آید. تعدادی هم با اینکه دوست داریم بنویسیم, مثل خیلی از دوستان من , فکر میکنیم استعداد نداریم. یا فکر میکنیم باید روزها بگذرد و ایده ای جادویی بهمان الهام شود تا شروع کنیم به نوشتن. اصلا فایده نوشتن را نمیدانیم ! شاید فکر کنیم نویسنده ها افراد عجیبی هستند که از بچگی می نوشته اند و حالا هم بدون اینکه فایده خاصی برایشان داشته باشد برای دل خودشان می نویسند و بعدا به خاطر نوشته های شاهکارشان مشهور می شوند. 

اینها همه افسانه است ! 

از من و خانم جولیا کامرون می شنوید , همه آدمها نویسنده اند و همه استعداد نوشتن دارند !!!

- وا چه حرفا . منکه اصلا نمیتونم بنویسم . اصلا من استعداد نقاشی دارم نه نویسندگی. مگه همه آدما یه جورن ؟

- برای اینکه نوشتن مثل حرف زدن میمونه. تو برای حرف زدن استعداد خاصی میخوای ؟یا همیشه در حال حرف زدنی؟

- خب حرف زدن نیاز آدمه . آدم اجتماعیه و باید حرف بزنه تا با بقیه ارتباط برقرار کنه . اما نوشتن چی ؟ چه فایده ای داره؟ چه دردی از آدم دوا میکنه؟

  اینجاست که من  به تنهایی قادر به جواب دادن نیستم , خود جولیا خانم باید برامون بگوید چون به قول خودش در کتاب حق نوشتن درباره همین چرا نوشتن صحبت کرده . 

« چرا ما باید بنویسیم ؟ 

ما باید بنویسیم چون نوشتن در ذات انسان است. نوشتن, دنیای ما را مطالبه می کند .

آن را به طور مستقیم و مشخص مال خودمان می کند.

ما باید بنویسیم چون انسان ها موجودات روحی و معنوی هستند و نوشتن شکل قدرتمندی از دعا و مراقبه است که ما را هم به بینش های خودمان و هم به سطح بالاتر و عمیق تری از هدایت درونی وصل می کند .

ما باید بنویسیم زیرا نوشتن در حقیقت وضوح و شور و  شوق را به عمل زندگی کردن می آورد. .

ما باید بنویسیم چون نوشتن برای روح خوب است ....

مقدمه حق نوشتن»

 

من اگر این حرفها را با تمام احساس و وجود خودم تجربه نمیکردم حاشا اگر منتشرش میکردم!!!

نوشتن هم ساده است هم خیلی موثر . 

لازم نیست نویسنده شوید , با هر رشته و شغلی فقط شروع کنید به نوشتن . 

از همه چیز هم می شود نوشت. خاطرات گذشته , اتفاقات روزانه , حتی برای برنامه ریزی می شود از احساس و حالتمان درباره کاری که میخواهیم  انجام دهیم بنویسیم و . .....

 

من خودم در یکی از تجارب نوشتنم از یکی از خاطرات کودکی ام که خیلی مبهم به یادش داشتم شروع کردم نوشتن , و نتیجه عجیب بود!!!

همه خاطره برایم مثل روز روشن شد , و احساس میکردم ذهن و روحم آزاد شده ! باورتان نمی شود , بعد از تمام کردنش عین دیوانه ها اشک می ریختم و همزمان قاه قاه می خندیدم و احساس سبکی می کردم. 

برای اینکه نوشتن ما را با دنیای درونی خودمان آشتی میدهد و راحت تر فکر میکنیم و زندگی میکنیم .

 

پس اوصیکم و نفسی به نوشتن !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۳۶
زینب آقائی