بهشت بورخس
فریدون مشیری: دل که تنگ است کجا باید رفت ؟
به در و دشت و دمن ؟
یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟
دل که تنگ است کجا باید رفت ؟
من : از من می پرسی آقای مشیری, نه دشت و دمن و نه باغ و گل و گلزار و چمن,
- پس کجا باید رفت؟
من: کتابخانه !
1. بورخس را به تازگی درست و حسابی شناختم و واقعا اسطوره کتابخوان هاست .
جمله ای دارد: من همیشه تصور می کرده ام که بهشت نوعی کتابخانه خواهد بود.
2. امروز به طور قاچاقی و پارتی بازی( تنها جایی که من از پارتی استفاده میکنم !!!) رفتم کتابخانه. چون دخترعمویم آنجا کتابدار است.
من هم کتابدار شدم. کتاب بردم سرجاش گذاشتم, مهر زدم به کتاب های جدید, لیست کتاب بهم دادند رفتم از بین قفسه ها پیدا کردم و از اینجور کارهای اداری کتابداری. ولی حتی کارهای اداری وقتی با کتاب سر و کار داشته باشد برای من لذت بخش است. کارهای به ظاهر کسل کننده ای بودند, اما دائم عنوانهای کتاب میدیدی, خود کتاب را لمس و حس میکردی. اینها همه کار اداری خشک را جاندار میکند در کتابخانه
3. به شوق و برکت کتابخانه رفتن, هم سحر خیز شدم, هم حالا بازگشتم به وبلاگ نویسی روزانه ام چون احساس پر بودن میکنم از تورق آنهمه کتاب. در عین حال عطشم بیشتر شده. دلم میخواهد همانجا زندگی کنم!!!
3 روز ننوشتم , اما مثل سه سال گذشت.
چرا ننوشتم ؟ تنبلی , احساس خالی بودن از ایده !
خوبه مدام از اساتید این حوزه می شنوم که هر روز بنویس!!!