نوشتنی های زینب آقائی

اینجا هرآنچه می آموزم را ثبت میکنم، خواهی بخوان و خواه نخوان، ما نوشته ایم

نوشتنی های زینب آقائی

اینجا هرآنچه می آموزم را ثبت میکنم، خواهی بخوان و خواه نخوان، ما نوشته ایم

می آموزم، همیشه و همیشه. یادگیری برایم حکم نفس کشیدن را دارد.
معلمان من گاهی انسانهای بزرگ اند، گاهی کودکان، گاهی کتابها، و بسیاری اوقات طبیعت و جهان. راستی! گاهی هم از خودم می آموزم:)
در زندگی مطالعه دل غنیمت است
خواهی بخوان و خواه نخوان، ما نوشته ایم(بیدل دهلوی)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

۳ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

 

سیر ریاض عالم جان از حجاب تن

گلزار را ز رخنه دیوار دیدن است...

کلیم کاشانی

 

 

عکس:در راه باغ پدربزرگ در روستایمان،چنارستان

وقتی این صحنه ها رو می بینم و فوری یه شعر مربوط بهش میاد توی ذهنم..برای همه چیز در جهان شعری هست...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۲۰:۱۸
زینب آقائی

 

 

 

Your library is a reflection of your ideal self”
― Guy Campion Charlton

کتابخانه شما بازتابی از خود ایده آل شماست...

 

این تصویر کتابخانه منه. البته عکس برای چندماه پیشه و کتابخانه من هم از اون چیزاییه که خیلی تغییر و تحول میکنه . کتابها میرن میان و جاهاشون هی تغییر میکنه .

اما در کل کتابخانه من واقعا بازتابی از خود ایده آل منه . خود چندبعدی ای که به دنبال یادگیری و دانستن چیزهای مختلفه و خودش رو محدود نمیکنه. از ادبیات گرفته تا فلسفه و تاریخ و روان شناسی و حتی علم و نجوم. زبان ؟ کودک نوجوان ؟ طنز؟ خارجی ؟ ایرانی  ؟ همه جورش هست !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۹ ، ۲۳:۵۴
زینب آقائی

« دوست دارم وقتی این نامه رو میخونی, همون لبخند شیرینت رو لبهات باشه . میدونم الان بیشتر از هر چیزی دوست داری زودتر خوب شی,

اما لازمه یادت بندازم تو فوق العاده ای یا نه ؟ 

من مطئنم همه این ها می گذره و چیزی که باقی میمونه لبخند رو لب هاته.

من نمیخوام خیلی حرف بزنم(کاری که خیلی هم بلد نیستم) فقط یه چیزی هست که وقتی حوصله ات سر رفته و دلتنگی و لحظه ها کش می آن, به کمکت میاد و اونم کتابه. اینو خودم تجربه کردم که میگم!

کتابها نو نیستند اما کتابهایی هستند که خودم خوندم و بهترین حس ها رو باهاشون تجربه کردم. و اعتقاد دارم احساساتم لا به لای صفحات کاغذ جا موندن. 

پس بهترین حس ها و محکم ترین لبخند ها تقدیم تو باد !»

 

 

دنبال یه مشت کاغذ چرک نویس بودم برای نوشتن. خیلی هم بی حوصله و دلتنگ بودم و لحظه های ظهر تابستونی داشتن برام کش می اومدن ( همین امروز ! اولین روز تابستان نود و نه)

پایین ترین قفسه یک کمد که اصلا سراغش نمی رفتم را باز کردم. اولین کاغذی که به چشمم خورد,

همین نامه بود !

با دستخط خودم

یک لحظه قلبم وایساد, فکر کردم برای خودم نامه نوشته بودم !

اما یادم افتاد برای یک بنده خدایی بود که حالش هم چندان خوب نبود و از من تقاضای کتاب کرده بود. و من این نامه را همراه کتابها برایش پست کردم.

چون آدرس دقیقی ازش نداشتم و در یک شهر دیگه بود, بعد هم خبری ازش نشد, هنوز هم نمیدانم به دستش رسید یا نه ....

اما به کلی یادم رفته بود.

و حالا , این مثل این بود که من 4 سال پیشم دارد با من حرف می زند.

شگفت زده شدم :)

از این شگفتانه ها داره هستی برای هممون

 

پیوست می شود : حال خوب و نوشتن های فراوان و خواندن های بیشتر بعد از این نامه !!!!!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۹ ، ۰۰:۲۱
زینب آقائی