نوشتنی های زینب آقائی

اینجا هرآنچه می آموزم را ثبت میکنم، خواهی بخوان و خواه نخوان، ما نوشته ایم

نوشتنی های زینب آقائی

اینجا هرآنچه می آموزم را ثبت میکنم، خواهی بخوان و خواه نخوان، ما نوشته ایم

می آموزم، همیشه و همیشه. یادگیری برایم حکم نفس کشیدن را دارد.
معلمان من گاهی انسانهای بزرگ اند، گاهی کودکان، گاهی کتابها، و بسیاری اوقات طبیعت و جهان. راستی! گاهی هم از خودم می آموزم:)
در زندگی مطالعه دل غنیمت است
خواهی بخوان و خواه نخوان، ما نوشته ایم(بیدل دهلوی)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

صبح چهارم

چهارشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۰۴ ق.ظ

آنها که با من آشنا هستند , به خصوص همکلاسی های دبیرستانم , کاملا این موضوع را می دانند که من چقدر عاشق ادبیات هستم.

اما حتی آنها هم نمیدانند که ادبیات چقدر به زندگی ام گره خورده است. بدون شعار و حرفهای تکراری, من با سعدی نفس کشیدم( بارها میشد که حقیقتا از جو منفی محیط به نفس تنگی افتاده بودم و سعدی بهم  نفس داد مخصوصا با گلستانش), حافظ را نوشیده ام (بعضی خاطراتم را که یادآوری میکنم در آن یک غزل یا بیت حافظ هم هست. در حال و هوایش, در گریه یا خنده اش) , مولانا با مثنوی اش خیلی وقتها مرا به زندگی معنوی ام بازگرداند,تاریخ بیهقی را ورق زدم گاهی و یادگرفتم ازاو

, هرجا طبیعتی بود , میگذاشتم سهراب سپری هم بیاید و برایم بگوید ,  و هر مثال دیگری که از ادبیات می شود زد که دیگر نوشته ام طولانی می شود...

 

حتی میخواستم اولین پست وبلاگم رنگ و بوی ادبیات داشته باشد اما سخت بود . نوشتن ازش فکر میخواست. گذاشتم چند روز بگذرد.

 

حالا که بحث صبح است و سحرخیزی و خواب میخواهم از حافظ و سعدی بنویسم. حالا می گویم چه ربطی دارد.

«در بیایان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم 

سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور »

 

زندگی همه ما یک راه است , یک راه بیابانی 

چرا بیابان ؟ چون سخت است چون آفتاب سوزانش را مدام روی فرق سرت  میکوبد , چون خار دارد و درد. 

اما همه ما هدفی داریم . کعبه نماد هدف زندگی است . هدف واقعی ات را پیدا کردی , دیگر چه غم از درد و رنج زندگی؟؟؟

اگر فقط آمدی که در بیابان چرخ بزنی و ندانی میخواهی به کجا می روی , حق ات غم است و درد . 

 

حالا چه ربطی به صبح و خواب داشت ؟ الان جناب سعدی شیرین سخن میگوید برایمان :)

 

« شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.

پای مسکین پیاده چند رود

کز تحمل ستوه شد بُختی

تا شود جسم فربهی لاغر

لاغری مرده باشد از سختی

گفت: ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی بردی وگر خفتی مردی.

خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت

شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت

 

آدم سختی میکشد در زندگی , هدفم دارد و دارد به سمتش پیش می رود, اما دیگر چقدر تحمل؟ بالاخره به ستوه می آید ... اینجاست که می گوید حالا کمی بخوابم. حالا استراحت کنم . حالا هدفم جایی نمی رود. 

اما برادر من خواهر من  مگر بیابان جای خوابیدن است ؟ جایی که پر از راهزن و دزد و حیوانات درنده است. 

نخواب  بابا جان .indecision پاشو راه بیفت. 

(دلم میخواهد مدام پیش خودم این اگر رفتی بردی و اگر خفتی مردی را تکرار کنم. اندازه صدتا جمله انگیزشی به آدم حرکت میدهد)

(صفحه قدیمی این حکایت گلستان در ادامه مطلب)

پ .ن : من امروز سحرخیز بودم به ساعت انتشار توجه نکنید :)

حکایت شمارهٔ ۱۲

سعدی گلستان باب دوم در اخلاق درویشان

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۱۴
زینب آقائی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی