نوشتنی های زینب آقائی

اینجا هرآنچه می آموزم را ثبت میکنم، خواهی بخوان و خواه نخوان، ما نوشته ایم

نوشتنی های زینب آقائی

اینجا هرآنچه می آموزم را ثبت میکنم، خواهی بخوان و خواه نخوان، ما نوشته ایم

می آموزم، همیشه و همیشه. یادگیری برایم حکم نفس کشیدن را دارد.
معلمان من گاهی انسانهای بزرگ اند، گاهی کودکان، گاهی کتابها، و بسیاری اوقات طبیعت و جهان. راستی! گاهی هم از خودم می آموزم:)
در زندگی مطالعه دل غنیمت است
خواهی بخوان و خواه نخوان، ما نوشته ایم(بیدل دهلوی)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

من همیشه این سوال رو دارم و حالا به عنوان نوشته امروز وبلاگم ازش استفاده میکنم:

وقتهایی که وضعیت جسم و روحت حال نداره برای انجام کارهایی که هر روز برای خودت وظیفه کردی(مثل داستان نویسی روزانه یا وبلاگ نویسی روزانه ،که میگی یه روزشم نباید از دست بره)

 

آیا باید خودت رو با همون حال خسته و بیحال مجبور کنی

یا با وضعبت خودت کنار بیای؟

 

اینجا دو راهی و تناقض هست(یا نیست من فکر میکنم هست)

رشد و انضباط فردی

یا

پذیرفتن خود و حالات مختلف خود و کنار اومدن باهاش

کدوم درست تره؟

 

_سوالها هم میتونن مطلب وبلاگ باشن

به خصوص که من با مطرح کردنش اینجا میرم سراغ جوابش :)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۷
زینب آقائی

فریدون مشیری: دل که تنگ است کجا باید رفت ؟ 

به در و دشت و دمن ؟ 

یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟

دل که تنگ است کجا باید رفت ؟

 

من : از من می پرسی آقای مشیری, نه دشت و دمن و نه باغ و گل و گلزار و چمن, 

 

- پس کجا باید رفت؟

 

من: کتابخانه !

 

1. بورخس را به تازگی درست و حسابی شناختم و واقعا اسطوره کتابخوان هاست .

جمله ای دارد: من همیشه تصور می کرده ام که بهشت نوعی کتابخانه خواهد بود.

 

2. امروز به طور قاچاقی و پارتی بازی( تنها جایی که من از پارتی استفاده میکنم !!!) رفتم کتابخانه. چون دخترعمویم آنجا کتابدار است.

من هم کتابدار شدم. کتاب بردم سرجاش گذاشتم, مهر زدم به کتاب های جدید, لیست کتاب بهم دادند رفتم از بین قفسه ها پیدا کردم و از اینجور کارهای اداری کتابداری.  ولی حتی کارهای اداری وقتی با کتاب سر و کار داشته باشد برای من لذت بخش است. کارهای به ظاهر کسل کننده ای بودند, اما دائم عنوانهای کتاب میدیدی, خود کتاب را لمس و حس میکردی. اینها همه کار اداری خشک را جاندار میکند در کتابخانه

 

3. به شوق و برکت کتابخانه رفتن, هم سحر خیز شدم, هم حالا بازگشتم به وبلاگ نویسی روزانه ام چون احساس پر بودن میکنم از تورق آنهمه کتاب. در عین حال عطشم بیشتر شده. دلم میخواهد همانجا زندگی کنم!!!

 

3 روز ننوشتم , اما مثل سه سال گذشت. 

چرا ننوشتم ؟ تنبلی , احساس خالی بودن از ایده ! 

خوبه مدام از اساتید این حوزه می شنوم که هر روز بنویس!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۱
زینب آقائی

   اگر ماهرانه و درست مطالعه نمیکنی,

      نسبت به کسی که خواندن بلد نیست هیچ برتری نداری !

جمله خودم

الهام گرفته از جمله ی مارک تواین

 

خواندن هم یک مهارت است. که باید آن را یاد گرفت . 

مهارت ابتدایی اش را در دبستان بهمان یاد دادند : درک حروف و کلمات و جملات

اما خواندن سطوح بالاتری هم دارد که باید آنها را آموخت . 

و هر نوع کتابی(علمی, داستانی, فلسفی, تاریخی و ...) نوع و مدل خواندن خاص خودشان را دارند.

 

چقدر سعی کردیم مهارت های مطالعه را یاد بگیریم ؟؟؟؟

 

(این مطلب را به خاطر داشته باشید. چون قرار است تولید محتوای اصلی و جدی ام در همین زمینه کتابخوانی باشد. فعلا خودم هم در حال آموختن ام.)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۳۶
زینب آقائی

امروز صبح سحرخیز نبودم . 

قطع زنجیره عادت , گناهی نابخشودنی !اگر تکرار شد تنبیه لازم است :)

 

حالا دارم شب می نویسم.

میخواهم از تجربه مطالعه امروزم بگویم.

بینوایان

وقتی این اسم به گوشتان میخورد چه می آید به ذهنتان ؟

مامان : یه کارتون بود با تلوزیون سیاه و سفید می دیدیم. یادش بخیر کوزت!

خواهرم : سریالش رو لیلی کالینز بازی کرده من خیلی عاشقشم.

خودم : وقتی کلاس چهارم ابتدایی بودم کتاب خلاصه شده اش رو از کانون گرفتم خوندم. طرح کلی اش رو بلدم دیگه . یه رمان بزرگ رو خوندم.

 

 

وقتی سریال,فیلم و کارتون اقتباسی یک رمان بزرگ و شاهکار را می بینید, یا وقتی خلاصه و ساده شده اش را می خوانید,

در واقع فقط دارید طرحِ (پیرنگ یا plot در اصطلاح تخصصی) داستان را متوجه می شوید.

پیرنگ یعنی نقشه کلی اثر, توالی روابط علی و معلولی داستان و حوادث آن , اینکه شخصیتهای اصلی که اند و در چه زمانی است و در چه مکانی و چه گره ای میخورد و در نهایت چگونه گره باز می شود و سرانجام شخصیت ها. بدون توجه به جزییات.

خب این را دانستیم, خیلی هم خوب !

اما پس جزییات چه می شود ؟

پیرنگ و طرح, اسکلت و ساختمان خشک اثر است هرچقدر هم که جذابیت های بصری فیلم را داشته باشد . 

نقاش یک طرح با قلم سیاه روی بوم می کشد, اما اثر هنری زمانی خلق می شود که رنگها با تمام جزییات روی آن بیایند.

روح و جان و رنگ و لعاب یک رمان هم جزییات آن است. از تیپ و قیافه شخصیت ها گرفته تا عمیق ترین لایه های روحی آنها.  جوری فضا شرح داده می شود که انگار آنجا هستی !

البته رمان شاهکاری مثل بینوایان یا هر رمان شاهکار دیگری همین جزییات را هم با تمام هنرمندی قرار داده اند نه اینکه صرفا یک مشت جزییات بدون نظم خاصی فله ای نوشته شده باشند.

 

من امروز اصل بینوایان را با 1000 و خورده ای صفحه شروع کردم, و تازه میفهمم چه خبر بوده اینجا ! تمام این مدت با گول زدن خودم درمورد دانستن داستانش چه چیزی را از دست دادم!

الان هم دلم برای ژان والژان شور میزند بروم ببینم آخرش خودش را معرفی میکند یا نه؟؟!!!

 

شما هم تجربه اش کنید :)

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۷
زینب آقائی

آنها که با من آشنا هستند , به خصوص همکلاسی های دبیرستانم , کاملا این موضوع را می دانند که من چقدر عاشق ادبیات هستم.

اما حتی آنها هم نمیدانند که ادبیات چقدر به زندگی ام گره خورده است. بدون شعار و حرفهای تکراری, من با سعدی نفس کشیدم( بارها میشد که حقیقتا از جو منفی محیط به نفس تنگی افتاده بودم و سعدی بهم  نفس داد مخصوصا با گلستانش), حافظ را نوشیده ام (بعضی خاطراتم را که یادآوری میکنم در آن یک غزل یا بیت حافظ هم هست. در حال و هوایش, در گریه یا خنده اش) , مولانا با مثنوی اش خیلی وقتها مرا به زندگی معنوی ام بازگرداند,تاریخ بیهقی را ورق زدم گاهی و یادگرفتم ازاو

, هرجا طبیعتی بود , میگذاشتم سهراب سپری هم بیاید و برایم بگوید ,  و هر مثال دیگری که از ادبیات می شود زد که دیگر نوشته ام طولانی می شود...

 

حتی میخواستم اولین پست وبلاگم رنگ و بوی ادبیات داشته باشد اما سخت بود . نوشتن ازش فکر میخواست. گذاشتم چند روز بگذرد.

 

حالا که بحث صبح است و سحرخیزی و خواب میخواهم از حافظ و سعدی بنویسم. حالا می گویم چه ربطی دارد.

«در بیایان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم 

سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور »

 

زندگی همه ما یک راه است , یک راه بیابانی 

چرا بیابان ؟ چون سخت است چون آفتاب سوزانش را مدام روی فرق سرت  میکوبد , چون خار دارد و درد. 

اما همه ما هدفی داریم . کعبه نماد هدف زندگی است . هدف واقعی ات را پیدا کردی , دیگر چه غم از درد و رنج زندگی؟؟؟

اگر فقط آمدی که در بیابان چرخ بزنی و ندانی میخواهی به کجا می روی , حق ات غم است و درد . 

 

حالا چه ربطی به صبح و خواب داشت ؟ الان جناب سعدی شیرین سخن میگوید برایمان :)

 

« شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.

پای مسکین پیاده چند رود

کز تحمل ستوه شد بُختی

تا شود جسم فربهی لاغر

لاغری مرده باشد از سختی

گفت: ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی بردی وگر خفتی مردی.

خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت

شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت

 

آدم سختی میکشد در زندگی , هدفم دارد و دارد به سمتش پیش می رود, اما دیگر چقدر تحمل؟ بالاخره به ستوه می آید ... اینجاست که می گوید حالا کمی بخوابم. حالا استراحت کنم . حالا هدفم جایی نمی رود. 

اما برادر من خواهر من  مگر بیابان جای خوابیدن است ؟ جایی که پر از راهزن و دزد و حیوانات درنده است. 

نخواب  بابا جان .indecision پاشو راه بیفت. 

(دلم میخواهد مدام پیش خودم این اگر رفتی بردی و اگر خفتی مردی را تکرار کنم. اندازه صدتا جمله انگیزشی به آدم حرکت میدهد)

(صفحه قدیمی این حکایت گلستان در ادامه مطلب)

پ .ن : من امروز سحرخیز بودم به ساعت انتشار توجه نکنید :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۴
زینب آقائی

اعتراف میکنم امروز تا ده دقیقه قبل از طلوع بیدار‌بودم و موقع طلوع خوابم برد تا ساعت ۹.

قبلا که اینطور میشد، تا یک ساعت فقط غر می‌زدم و افسوس می‌خوردم اما فهمیدم غر زدن و افسوس لحظاتی که از دست رفته انرژی برای کارهای پیش رو را ازمان می گیرد.

و این دفعه من وبلاگم را دارم! می آیم اینجا و از فرایند عادت سازی و‌ چیزهای روزمره ای که تجربه می‌کنم و می‌آموزم می‌نویسم؛ حتی اگر‌کسی نخواند، به تفکر خودم خیلی کمک می کند. از غر زدن که خیلی بهتر است !

 

من امروز خیلی هم کار دارم برای انجام دادن و مطمئن بودم که سحرخیز می شوم که برای انجام دادنشان فرصت بیشتری داشته باشم. اما کمی ناخوش بودم، بیدار‌ شدم، نماز خواندم و کمی گوشی ام‌ را چک کردم و درست ده دقیقه به طلوع آفتاب، چشمم خورد به تشک نرم ام که درست در زاویه باد کولر قرار دارد، و انتخاب کردم که بخوابم به جای بیدار ماندن ...

 

و ساعت ۹ که بیدار شدم، ایمیل ام‌ را چک کردم، چشمم خورد به یکی از این خبرنامه های ایمیلی که از یک نویسنده حوزه توسعه فردی برایم می آید ، این سوال را گذاشته بود و گفته بود هر وقت خواستید برای کارهای روزمره‌تان تصمبم بگیرید این سوال را بپرسید:

«آیا این کار را برای منِ الآنم انجام می دهم، یا برای منِ آینده ام؟»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۱۲
زینب آقائی

« هرجا هستی نقطه ورود همانجاست, از همین جایی که هستید استارت نوشتن را بزنید.» از کتاب حق نوشتن, اثر جولیا کامرون

دانلود کتاب حق نوشتن اثر جولیا کامرون - فیدیبو

از وقتی کتاب حق نوشتن را خواندم , دلم میخواهد هرکس را می بینم , به هرکس بر میخورم چه حضوری چه مجازی , بگویم : بنویس! این برای عموم مردم خیلی توصیه عجیبی است , بسیاری از ما چون خاطره بدی از نوشتن به خاطر زنگ های کسل کننده انشا و نوشتن داریم کلا بیخیال نوشتن می شویم و از آن حتی بدمان می آید. تعدادی هم با اینکه دوست داریم بنویسیم, مثل خیلی از دوستان من , فکر میکنیم استعداد نداریم. یا فکر میکنیم باید روزها بگذرد و ایده ای جادویی بهمان الهام شود تا شروع کنیم به نوشتن. اصلا فایده نوشتن را نمیدانیم ! شاید فکر کنیم نویسنده ها افراد عجیبی هستند که از بچگی می نوشته اند و حالا هم بدون اینکه فایده خاصی برایشان داشته باشد برای دل خودشان می نویسند و بعدا به خاطر نوشته های شاهکارشان مشهور می شوند. 

اینها همه افسانه است ! 

از من و خانم جولیا کامرون می شنوید , همه آدمها نویسنده اند و همه استعداد نوشتن دارند !!!

- وا چه حرفا . منکه اصلا نمیتونم بنویسم . اصلا من استعداد نقاشی دارم نه نویسندگی. مگه همه آدما یه جورن ؟

- برای اینکه نوشتن مثل حرف زدن میمونه. تو برای حرف زدن استعداد خاصی میخوای ؟یا همیشه در حال حرف زدنی؟

- خب حرف زدن نیاز آدمه . آدم اجتماعیه و باید حرف بزنه تا با بقیه ارتباط برقرار کنه . اما نوشتن چی ؟ چه فایده ای داره؟ چه دردی از آدم دوا میکنه؟

  اینجاست که من  به تنهایی قادر به جواب دادن نیستم , خود جولیا خانم باید برامون بگوید چون به قول خودش در کتاب حق نوشتن درباره همین چرا نوشتن صحبت کرده . 

« چرا ما باید بنویسیم ؟ 

ما باید بنویسیم چون نوشتن در ذات انسان است. نوشتن, دنیای ما را مطالبه می کند .

آن را به طور مستقیم و مشخص مال خودمان می کند.

ما باید بنویسیم چون انسان ها موجودات روحی و معنوی هستند و نوشتن شکل قدرتمندی از دعا و مراقبه است که ما را هم به بینش های خودمان و هم به سطح بالاتر و عمیق تری از هدایت درونی وصل می کند .

ما باید بنویسیم زیرا نوشتن در حقیقت وضوح و شور و  شوق را به عمل زندگی کردن می آورد. .

ما باید بنویسیم چون نوشتن برای روح خوب است ....

مقدمه حق نوشتن»

 

من اگر این حرفها را با تمام احساس و وجود خودم تجربه نمیکردم حاشا اگر منتشرش میکردم!!!

نوشتن هم ساده است هم خیلی موثر . 

لازم نیست نویسنده شوید , با هر رشته و شغلی فقط شروع کنید به نوشتن . 

از همه چیز هم می شود نوشت. خاطرات گذشته , اتفاقات روزانه , حتی برای برنامه ریزی می شود از احساس و حالتمان درباره کاری که میخواهیم  انجام دهیم بنویسیم و . .....

 

من خودم در یکی از تجارب نوشتنم از یکی از خاطرات کودکی ام که خیلی مبهم به یادش داشتم شروع کردم نوشتن , و نتیجه عجیب بود!!!

همه خاطره برایم مثل روز روشن شد , و احساس میکردم ذهن و روحم آزاد شده ! باورتان نمی شود , بعد از تمام کردنش عین دیوانه ها اشک می ریختم و همزمان قاه قاه می خندیدم و احساس سبکی می کردم. 

برای اینکه نوشتن ما را با دنیای درونی خودمان آشتی میدهد و راحت تر فکر میکنیم و زندگی میکنیم .

 

پس اوصیکم و نفسی به نوشتن !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۳۶
زینب آقائی

این هم از اولین طلوع،

اولین نه در عمرم !!! بلکه از زمانی که "تصمیم" گرفتم آن را ببینم.

١.

پولینا را می شناسید؟

نه؟

حیف!

پولینا چشم و چراغ کوهپایه را میگویم.‌ انقدر حرفهای نابی می زد یکی اش این بود: «آدم هایی هستند که وقتی می‌شنوند ماه یا خورشید گرفته است، فورا به ایوان می روند تا با شیشه های دودی چیزی را که در واقع هیچ نیست ببینند.در حالی که هر روز می توانند منظره زیبایی چون طلوع خورشید را تماشا کنند.»

 

٢.

هیچ فکر کرده اید اگر آموخته هایمان را ننویسیم، کجا می روند؟؟؟

من از وقتی شروع کردم به وبلاگ نویسی که هر روز از آموخته هایم بنویسم، تازه می فهمم چقدر آموخته های دفن شده دارم. از انواع اقسام موضوعات و مسائل

چرا ثبت شان نمی کردم؟

حالا هم که شروع به ثبت کردم، تا مدتها پراکنده گویی میکنم. اما بعد مسیرم را می یابم؛ سبک و راه مخصوص خودم را. فعلا باید پا در راه گذاشت، نمی شود از دور به ٱن نگاه کرد و درباره اش فقط دانست، باید رفت.

تو پای به راه در نه و هیچ مگو

خود راه بگویدت که چون باید رفت(عطار) 

 

یازدهم خردادماه نود و نه

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۰۶:۲۷
زینب آقائی

از عادتهای پیگیری نشده زندگی ام بخواهم بگویم باید طومار بلندبالایی بشود،یکی اش همین وبلاگ نویسی روزانه، یا سحرخیزی

کتاب خرده عادتها را خواندم‌ ولی به کارش نبردم.آنجا هم نویسنده چندبار بهم گوشزد کرد که عادت جدید مثل نوزادی است که باید تا وقتی بزرگ شد و‌ثابت ،مراقبش باشی. اما...

امروز در مقدمه بسیار خواندنی مجموعه داستان کوتاه ارنست همینگوی،خواندم که آقای همینگوی گفته بوده همه طلوع آفتاب های زندگی اش‌را دیده .

فکرش را بکنید! شگفت‌انگیز نیست؟ من هم میخواهم از این به بعد تمام طلوع آفتاب های زندگی ام را ببینم. خوابیدن موقع طلوع خورشید وحشتناک است،دیگر نمیشود اینطور زندگی کرد.

اگر سحرخیز شوم، فرصت طلایی هم برای کارهایی مثل نوشتن داستان و وبلاگ‌روزانه ام پیدا میکنم.

همینجا عادت ام را پیگیری‌میکنم.

دیگر وقتش است....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۳
زینب آقائی

امروز دوم خرداد 19 سالگی را پشت سر گذاشتم.

در یکی از جستارهای نشریه ترجمان خوانده بودم سالهای منتهی به 9 , آدم انگار شتاب می گیرد . چون حس تمام شدن به او دست می دهد.تمام شدن یک دهه از زندگی. برای من هم امسال همینطور بود . پر از تقلا برای تجربه و یادگیری هرچیز که احساس میکردم به رشدم کمک می کند.

و حالا دهه بیست سالگی را در پیش رو دارم. 

 

تولدی که صرفا با دیدن تبریکهای دیگران بگذرد که خیلی منفعلانه است.

این شد که من خودم هم به خودم تبریک گفتم و به خودم شروع نوشتن در وبلاگ را هدیه دادم .

به علاوه ی پندهایی برای آغاز دهه ای جدید در زندگی!!!

1. مراقب قلبت باش ! از دانه عشق در قلبت مراقبت کن . نگذار صفای درونت لکه دار شود .

2. برای هویتی که میخوای بهش برسی از همین الان تلاش کن ! با عادت سازی و کارهای کوچک روزانه . جوانی دوره عادت هاست.

3. اتلاف وقت را به کمترین میزان برسان ! نشود که جوانی ات بگذرد و حسرت وقتهایش را بخوری ! مخصوصا اتلاف وقت با گوشی

اینها پندهای واعظ درونم بودند که امروز حسابی فعال شده بود ! cool

باشد که رستگار شوم!!!

نوشتن وبلاگ را با توصیه ها و تاکیدهای مداوم شاهین کلانتری شروع کردم . زین پس هر روز از آموخته هایم می نویسم . 

به امید قوی شدن در تولید محتوا 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۸
زینب آقائی