آنها که با من آشنا هستند , به خصوص همکلاسی های دبیرستانم , کاملا این موضوع را می دانند که من چقدر عاشق ادبیات هستم.
اما حتی آنها هم نمیدانند که ادبیات چقدر به زندگی ام گره خورده است. بدون شعار و حرفهای تکراری, من با سعدی نفس کشیدم( بارها میشد که حقیقتا از جو منفی محیط به نفس تنگی افتاده بودم و سعدی بهم نفس داد مخصوصا با گلستانش), حافظ را نوشیده ام (بعضی خاطراتم را که یادآوری میکنم در آن یک غزل یا بیت حافظ هم هست. در حال و هوایش, در گریه یا خنده اش) , مولانا با مثنوی اش خیلی وقتها مرا به زندگی معنوی ام بازگرداند,تاریخ بیهقی را ورق زدم گاهی و یادگرفتم ازاو
, هرجا طبیعتی بود , میگذاشتم سهراب سپری هم بیاید و برایم بگوید , و هر مثال دیگری که از ادبیات می شود زد که دیگر نوشته ام طولانی می شود...
حتی میخواستم اولین پست وبلاگم رنگ و بوی ادبیات داشته باشد اما سخت بود . نوشتن ازش فکر میخواست. گذاشتم چند روز بگذرد.
حالا که بحث صبح است و سحرخیزی و خواب میخواهم از حافظ و سعدی بنویسم. حالا می گویم چه ربطی دارد.
«در بیایان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور »
زندگی همه ما یک راه است , یک راه بیابانی
چرا بیابان ؟ چون سخت است چون آفتاب سوزانش را مدام روی فرق سرت میکوبد , چون خار دارد و درد.
اما همه ما هدفی داریم . کعبه نماد هدف زندگی است . هدف واقعی ات را پیدا کردی , دیگر چه غم از درد و رنج زندگی؟؟؟
اگر فقط آمدی که در بیابان چرخ بزنی و ندانی میخواهی به کجا می روی , حق ات غم است و درد .
حالا چه ربطی به صبح و خواب داشت ؟ الان جناب سعدی شیرین سخن میگوید برایمان :)
« شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.
پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بُختی
تا شود جسم فربهی لاغر
لاغری مرده باشد از سختی
گفت: ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی بردی وگر خفتی مردی.
خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت
شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت
آدم سختی میکشد در زندگی , هدفم دارد و دارد به سمتش پیش می رود, اما دیگر چقدر تحمل؟ بالاخره به ستوه می آید ... اینجاست که می گوید حالا کمی بخوابم. حالا استراحت کنم . حالا هدفم جایی نمی رود.
اما برادر من خواهر من مگر بیابان جای خوابیدن است ؟ جایی که پر از راهزن و دزد و حیوانات درنده است.
نخواب بابا جان .
پاشو راه بیفت.
(دلم میخواهد مدام پیش خودم این اگر رفتی بردی و اگر خفتی مردی را تکرار کنم. اندازه صدتا جمله انگیزشی به آدم حرکت میدهد)
(صفحه قدیمی این حکایت گلستان در ادامه مطلب)
پ .ن : من امروز سحرخیز بودم به ساعت انتشار توجه نکنید :)